نود تار مو

پريچهره سهيلي
psoheilys@yahoo.com

از پشت پنجره به حيواني كه دو پايش را به درخت تكيه داده بود و برگها را از شاخه ميكندو با دهان لقش كه به هر طرف كج ميشد ميجويد زل زده بودو تنها زماني از او چشم برداشت كه مرد خودش را به پشت كنار او روي زمين انداخت و او رانهاي از هم گشودهاش را بست.پيرمردي كور چون شيئي ساكن در مدخل ورودي ميدان چمباتمه زده بود.دختر بي نود تار از موهايش از ميان احشام خام جمعيت عبور مي كردو چون به شيئيرسيد روبرويش ايستادوبه چشمانش زل زد.پيرمرد لرزيد و به بالا نگاه كرد.دختر يك تار ديگر از موهاي انبوه و سياهش راگذاشت زير تشك كنار ان هفده تار ديگر به نشانه ي عبور روزي ديگر از شبهايي كه بر او رفته است.سايه ي بيضي پنج طناب روي انبوه جمعيت عرق كرده ي زير آفتاب ميدان كه مي لوليدندوبخار نفسشان را به صورت دهان و پشت گردن همديگر مي دميدند مي رقصيد.اتومبيل روي آسفالت تاريك خيابان پيش مي رفت ومرد همراه با خواننده گلويش را جر مي داد.باران بر شيشه ي ماشين مي كوبيد و نور چراغها ي جلورگبار بريده بريده را براق و منعكس مي كرد.اتومبيل بعد از ترمزي ليز بر كف جاده متوقف شدوسر دختر با داشبورد برخورد كرد و رگه اي از خون روي پلكها يش دويد.دختر نگاهش را از چشمان پيرمرد برداشت و اينبار روي شانه هاي مردم گام برداشت و با نگاهي جوينده هر طرف را نگريست.مادري گردن مي كشيد وهمچنان در انتظار به سمت بيضي ها نگاه مي كرد و دختركش باان موهاي فرفري كم رنگش پايين لباس مادر رامي كشيد و نالان چيزي مي گفت كه لابلاي زانوهاي جمعيت گم مي شد.كسي از پشت فرفري ها را كشيد و او لب ورچيد بعد به عقب برگشت و ديد پسركي هم قد خودش نگاهش مي كند مي خنددوپشت گوشش را مي خاراند.دختر از ميانشان عبور كرد تا وزشي سرد موهاي دخترك را پريشان كند.
_آوردندشان

فقط براي چند لحظه سكوتي سياه بر سرتاسر ميدان هجوم آورد و بعد فريادهايي خشك از گلوها برخاست و در هم پيچيد.دختر به انعكاس نوك سينه هايش در پنجره هاي لوزي خيره مانده بود كه از پشت آن سيا هي خود را به درون اتاق مي كشيد.تا اينكه سايه اي سفيد روبروي دختر ايستاد و انعكاس را پوشاند. مادر كه گويي دختر مو فرفري اش رافراموش كرده بود با انگشت به گوشه ي ميدان اشاره كرد.پيرمرد كور دوباره به بالا نگاه كرد. پيرزني عصايش را بالا آورده بود و رو به بيضي ها نفرين مي كرد.مو فرفري داشت النگوهاي پلاستيكي رنگارنگش را به پسرك نشان مي داد. دختر روي سرها لغزيد و در يك آن بر فراز بيضي ها به حركت در آمدو به ياد آورد نود تار مو در زير تشك. حالا ديگر ميدان تهي شده بود و تنها چيزي كه به جاي مانده بود سايه ي پنج مرد آويزان در حلقه هاي بيضي شكل بود.





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32285< 11


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي